شبها
میان مثانه ای از خون پر شده
و دلی از درد لبریز
شوقی بر سر من فرو میریزد
از دیدن دوباره صبح هنگام تو
و تنها کابوس به پایان می رسد وقتی
دیدنت میسر می شود
اما همچنان مثانه ها پر خون است ...
شبها
میان مثانه ای از خون پر شده
و دلی از درد لبریز
شوقی بر سر من فرو میریزد
از دیدن دوباره صبح هنگام تو
و تنها کابوس به پایان می رسد وقتی
دیدنت میسر می شود
اما همچنان مثانه ها پر خون است ...